پرهامپرهام، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

پرهام ، نفس زندگی

دیگه خودم در تاریخ ۲ تیر ماه اومدم وبلاگ رو ادامه بدم

پرهام 18 ماهه ما

پرهام عزیزم، 18 ماهگیت مبارک. نفسم ، امیدم، همه ی آرزوم، قد دنیا دوست دارم. عاشق اون لحظه ام که وقتی چشم تو چشم میشیم و داری از عصاره وجودم می نوشی و من غرق در دنیای مادرانه ام میشم، ازت می پرسم پرهامم، می دونی خیلی دوسِت دارم؟؟ و تو دردونه ی مامانی سرتو به علامت تایید  میاری پایین و با یه لبخند شیرین نگام میکنی .توی هر وعده شیر خوردنت این کارمونه و تاییدت قد دنیا خستگی رو از تنم به در میکنه و من چقدر خودمو خوشبخت میبینم که پسرم تمام و کمال دوست داشتنمو درک کرده و چه شیرین جوابمو داده دقیقا روز ماهگرد تولدت مصادف شد با شب تولد امام زمانمون و مراسم نیمه شعبان که خونه ی مامان جون طاها به نذر ...
26 خرداد 1393

رهام و پرهام

دو هفته پیش ، آخر هته رفتیم تهران.هم پیش رهام و دایی محمود و شیوا جون. هم اینکه چکاب چشمت که دکتر گفته بود قبل از 18 ماهگی باید نشون بدید.آخه توی هوای سرد و وقتی خیره میشی به جایی چشم راستت اشکش میومد.و این نگرانمون میکرد. با دکترت که درمیون گذاشتیم گفت احتمالا مجرای اشکیت تنگه. ما هم گفتیم از الان پیگیر باشیم . با زحمتهای زیاد عمو جلال تونستیم بیمارستان فوق تخصصی چشم فارابی ویزیت شی . و خدارو شکر که هیچ مشکلی نداشتی و خیال ما هم راحت شد.واقعا دست عمو جلال مهربون درد نکنه که حسابی اذیت شد و توی هوای گرم تا لحظه ی آخر همراهمون بود.ایشالا که بتونیم جبران کنیم . صبح روز پنج شنبه حرکت کردیم.ساعت 8 صبح ...
21 خرداد 1393

مامانی

آخ که فدات میشم پسر خوشگلم بعد از کلی تلاشو پشتکار موفق شدی بگی مامانی وای خدایا چقدر شیرین گفتی یه مدت میگفتی مامایی چون میگفتی بابایی اینم پشتش تهشو عین هم میگفتی ولی از دیروز تا حالا یکسره میگی مامانییییییییییی چشم تو چشمم میشی و با نازو ادا میگی هیچوقت توی گفتن کلمه ها وادار به گفتنت نکردم خودت اینقدر تکرار میکنی تا به نتیجه برسی مث گفتن عمو مجید که مابین حرفای منو عمو مجید وقتی صداش کردم گفتی مجی.منم گفتم پرهام جون عمو مجید . نگو مجید بعد ظهر که اومدیم خونه دیدم هی داری توی خونه واسه خودت تکرار میکنی عمو مجی عمو مجی  عمو مجی گفتم چی پرهام؟ گفتی عمو مجی.فدای پسر حرف گوش کنم ...
20 خرداد 1393

این روزای پرهامم

وقتی داری غذا می خوری چنگالتو ور میداریو میری توی اتاقت سراغ آقای موتور سوار و بوب بوبت که خیلی دوسشون داری و سعی میکنی از غذای مورد علاقت اونا هم  فیض ببرن نیگا چه مهربون نشوندیش رو پاهات بابایی میگه به این پرهامی اینقدر غذای تخیلی دادی فکر میکنه غذا خوردن اینطوریه چکار کنم عزیز دلم.با هر ایده ای که دوس داری زندگی میکنیم مهم اینه که تو خوش باشی.(آخه یه وسایل نقلی آشپزخونه داری کلی غذا می پزیم و از توی قابلمه روی گازت غذاهارو میدی خودتو و من میچشیم و کلی این بازی رو دوس داری و روزی نیس که منو مهمون قابلمه و قاشق نقلیت نکنی) خیلی سعی کردیم که واست مبل کوچولو پیدا کنیم ولی وقتی...
19 خرداد 1393

شعر .دکلمه. ترانه

شعر ها و دکلمه های در حال حاضر که خیلی دوسشون داری 1) اولین دکلمه یی که از ماههای اولی که توی دل مامان بودی و باهم گوش میدادیم و هنوز هم که هنوزه وقتی از خواب نازت پا میشی می خونم و کلی می خندیو دلبری می کنی سلام به روی ماهت به کاکلت  کلاهت سلام به چشم و ابرو  به گوش و بینی و مو سلام که خیلی ماهی چشم نخوری الهی 2) عاشق شعر تاب تاب عباسی هستی تاب تاب عباسی خدا پرهام و نندازی اگه بخای بندازی بغل (بابا) بندازی به قسمت بغل  کی بندازی که برسیم از بابا شروع می کنیو دونه دونه کل خاندان مادری و پدری رو میگی   3) ...
18 خرداد 1393

زندگی

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی مهم نیست که چه اندازه می بخشیم بلکه مهم اینه که در بخشایش ما چه مقدار عشق وجود داره.   به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی شاید کسی که روزی با تو خندیده رو از یاد ببری، اما هرگز اونی رو که با تو اشک ریخته، فراموش نکنی.   به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی توانایی عشق ورزیدن؛ بزرگ‌ترین هنر دنیاست.   به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی از درد های کوچیکه که آدم می ناله؛ ولی وقتی ضربه سهمگین باشه، لال می شه.   به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی اگر بتونی...
17 خرداد 1393

این روزها...

پرهام مادر، از اینکه چند وقتیه سری به وبلاگت نزدمو از شیرین کاریات و بزرگ منشیات ننوشتم شرمنده ام.می دونم که اون قلب کوچولو و مهربونت همیشه ی خدا خطاهای من مادرو می بخشه .پرهامم، از این که با لبخندات دلمو به عرش می بری یه عالمه ممنونم. از اینکه با صدا زدنهای دائمت گاهی فقط گاهی کلافه میشم منو ببخش.می دونی که می دونم وقتی یکریز میگی مامان یعنی یه مشکلی داری.یا درد لثه هاته که بی حوصله ت میکنه.یا حرفی و سخنیه که من مادر باید مترجمت باشم.قد یه دنیا دوست دارم.وقتی با خاله شهین مشغول حرف زدن بودیم و تو جیگر مامان یکسره می گفتی مامان مامان مامان .وقتی بهت خیلی آروومو چشم تو چشم گفتم پرهامم میشه اینقد نگ...
17 خرداد 1393

مرواریدای 9 و 10

بالاخره دندون تختیای 9 و 10  تشریف فرما شدن بعد از یه تب وحشتناک و آبریزش شدید و بی حوصلگی و بی طاقتی های زیاد قد سر سوزن خودشونو نشون دادن.آخ که مامان واست میمیرم.خیلی خیلی اذیت شدی همیشه انگاری یه تیکه سنگ میخاد از توی لثه های آهنیت بزنن بیرون من مادر تنها دعام میتونه آرامشت و بی دردسر درآوردن دندونای بقیه فرشته کوچولو ها باشه عزیز مادر ((به امید اینکه بقیه دندوناتو بی دردسر درآری)).از بعد دندونای اولت این جمله تکراریو گفتم اما فایده ای نداشت ایشالا که از این به بعد اینطور نباشه.به قول عزیزی هر چه به سنت اضافه شه راحتتر میشه. امیدوارم که اینطور باشه ...
2 خرداد 1393
1